۱۳۹۱ دی ۶, چهارشنبه

I LOVE WINE

من  در غربت آمریکا زندگی می‌کنم، اکنون ۶ ماه میشود.
یکی از دوستان اینترنتی! که تازه از ایران به آمریکا وارد شده، با من تماس گرفت و بعدش همدیگر را دیدیم و من سعی کردم که اگر کمکی از دستم بر‌میاد بهش‌ بکنم . چند باری رفتم دنبالش و با هم رفتیم و اندکی به کارش رسید. 
من فکر کردم که یک دوست جدید پیدا کردم . خب دوستی با یک نفر همزبان خودت خوب است به ویژه اینکه فرهنگ همدیگر را بهتر می‌فهمیم . اما پس از ۱۰ سال زندگی در غربت آلمان و بعدش غربت آمریکا و در راستای این مثل که «‌ خواهی نشوی رسوا، همرنگ جماعت شو » فکر کنم که من هم شاید همرنگ جماعت فرنگ شده‌ام . زیرا گاهی رفتار هموطنان عزیزم به ویژه این دوست تازه وارد را نمی‌فهمم . رک و راست با من حرف نمی‌زند، نمی‌فهمم که کی دارد تعارف می‌کند، و کی حرف راست را می‌زند!!
امروز هم کمی بی‌معرفتی ازش دیدم، اینکه برای کسی وقت می‌گذاری و به اصطلاح رفاقت می‌خوای بکنی ، اما طرف به‌ جای اینکه این رفتار تو را بفهمد و به حساب رفاقت بگذارد، سعی کند که فقط سود خودش را در نظر داشته باشد، کمی آدم را اذیت می‌کند. نه اینکه من منتظر سپاسگذاری باشم، اما خب دوستی باید دوطرفه باشد. بیرون از خانه مشغول خرید بودم که زنگ زد.


خلاصه، سرتون را درد نیارم، اندکی از این دوست جدیدم دلگیر شدم، اما بهش نگفتم . احساس خوبی با خودم نداشتم .  بعد از رسیدن به خانه ، یک شیشه شراب قرمز کالیفرنیا در خانه داشتم را باز کردم و با شام نوش جان کردم ! که خداوکیلی، شراب خوبی هم از آب در آمد، چون هنوز امتحانش نکرده‌ بودم .
  

بجای اینکه بشینم و به رفتار ایشان فکر کنم وتجزیه تحلیل کنم، همان دو گیلاس شراب قرمز کار خودش را کرد و اکنون فکرم از همه چیز آزاد است و دارم به روحشان دعا می‌کنم آنان که شراب را ساختند یا کشف کردند. در اینترنت می‌خواندم که اولین شراب کشف شده در همین اطراف شیراز خودمان بوده، و ما ایرانیان افتخار این را داشتیم که شراب را کشف کنیم، یعنی اولین مردمی باشیم که شراب ساخته‌ایم و نوشیده‌ایم . 
دستشان درد نکنه چه نوشیدنی خوبی پیدا کرده‌اند که حافظ ها و عمرخیام ها در تعریفش شعر‌ها سروده‌اند.

۱۳۹۱ آذر ۲۷, دوشنبه

حس در خانه بودن

اکنون که این پست را می‌نویسم، حدود ۶ ماه میشه که در آمریکا زندگی می‌کنم. امروز صبح جلوی درب خانه، خانم همسایه روبرویی ، بچه به بغل ، همراه با لبخندی ، از دور برایم دست تکان داد، یعنی همون سلام از راه دور، گرچه تا حالا نشده که با هم صحبتی کرده باشیم و آشنا شده باشیم، من اولش اصلا این خانم را نشناختم، بعد از اینکه وارد منزلش شد تازه فهمیدم که با هم همسایه هستیم . 
خلاصه اینکه این حرکت این خانم احساس خوبی در من ایجاد کرد! احساس اینکه اینجا در آمریکا غریبه نیستم، احساس کردم که اینجا خانه من است، گرچه هیچ چیزی جای وطن عزیزم ایران را نمی‌گیرد ، اما احساس کردم که در خانه هستم، شاید همان احساسی را که توی محله خودم در تهران داشتم. با همسایه‌ها چاق سلامتی می‌کردم. باری احساس آشنا بودن. احساس کردم به اینجا تعلق خاطر پیدا کرده‌ام . 

۱۳۹۱ شهریور ۱۴, سه‌شنبه

اندکی هم در باره یادگیری زبان انگلیسی در آمریکا

من در لاتاری گرین کارت آمریکا برنده شدم و پس از ۱۰ سال زندگی در آلمان ، دوباره مهاجرت کردم , این بار به آمریکا. و اکنون که این پست را می‌نویسم ، سه ماه می‌شود که به آمریکا آمده‌ام . من اواخر ماه می ۲۰۱۲ به آمریکا آمده‌ام.
من اندکی می‌خواهم تجربه خودم را در مورد یادگیری زبان خارجی بگویم، با توجه به اینکه من این پروسه یادگیری زبان را یک‌بار در آلمان گذراندم، و اکنون از تجربه آن دارم استفاده می‌کنم و دلم می‌خواهد که تجربه خودم را بیان کنم شاید برای کسی سودمند باشد.

 پس از ورودم به آمریکا، تا دیدم که یه جایی کلاس زبان هست، تندی رفتم و نام نویسی کردم. من تلویزیون زیاد تماشا می‌کنم و در نبودن آن، رادیو روشن است، خلاصه اینکه تا می‌توانم، کلمات و جملات انگلیسی به خورد گوش و مغزم می‌دهم. من ۱۰ سال در آلمان زندگی می‌کردم، و در این مدت انگلیسی گپ نمی‌زدم، اما همین تلوزیون و رادیو به من کمک کرد که در امتحان تعیین سطح، در سطح   Intermediate High  پذیرفته بشوم .
زبان یاد گرفتن، با یاد گرفتن دانش‌های دیگر مانند ریاضی و فیزیک خیلی فرق دارد. مثلا ما اندکی اصول گرامر را در کلاس زبان یاد می‌گیریم، اما مسئله خیلی مهمتر، صحبت کردن است و باز مهم‌تر از آن، اینست که شما خجالت را کنار بگذاری و دهان باز کنی و صحبت کنی . و فقط باید صحبت کرد، در مورد هر چیزی. من در آلمان هنگام صحبت کردن، خیلی مواظب بودم که اشتباه صحبت نکنم، و همین مسئله باعث می‌شد که زیاد صحبت نکنم، اما اینجا دیگه این اشتباه را نمی‌کنم، مثلا با هر کس که ببینم به قول خودمون آدم اجتماعی است شروع می‌کنم به گپ زدن . مثلا با خانم راننده اتوبوسی که هر روز باهاش کلاس زبان می‌روم، گپ می‌زنم و با هم آشنا شده‌ایم، که اسمش هم هست کارلی.
البته من این شانس را هم داشتم که با یک خانواده آمریکایی زندگی کنم، و خواهی نخواهی باید همیشه انگلیسی صحبت کنم که خودش باز یک تمرین هست.
راستی در مورد کلاس زبان . من بر این باور هستم که به ما در ایران ، اصول اولیه زبان انگلیسی مثل گرامر را ، خوب یاد داده‌اند، چه در مدرسه و چه در دانشگاه، فقط باید تمرین کنیم و هی گپ بزنیم و طرز هجی کردن کلمات به سبک آمریکایی را یاد بگیریم که آنهم فقط با شنیدن فراوان بدست می‌آید. که همانطور که گفتم تلویزیون و رادیو خیلی کمک می‌کند. در ابتدا اصلا نباید انتظار داشت که آنچه که میشنوید را بتوانید بفهمید، اصلا هیچ کوششی هم در این باره نکنید ! ابتدا فقط باید گوش به کلمات عادت کند. به اصطلاح گوش قوی بشود.
و باز نکته دیگر اینکه، انتظار نداشته باشید که مغزتان همانند همان ترم اول و دوم دانشگاه، به سرعت مطالب را یاد بگیرد. و یک وقت از دیر یادگیری سرخورده نشوید، چون این طبیعی هست که با بالارفتن سن، سرعت یادگیری هم پایین می‌‌آید، زیاد به خودتان فشار نیاورید!
و دیگر اینکه باید یک هم صحبت پیدا کرد. اگه آدم مجرد باشد و بتواند یک دوست (دختر یا پسر) که در آمریکا بزرگ شده پیدا کند که خوب است . اما خب، هم‌صحبتی از راه‌های دیگه هم هست، همین که مثلا آدم با هرکسی یه گپ کوچولو بزند، خوشبختانه آنچه که من تا حالا می‌بینم، برخلاف آلمان که من درش‌ بودم، آمریکاییها خوش‌مشرب‌تر هستند، مثلا صندوقدار آن فروشگاهی که من از آن خوار و بار می‌خرم، در حین حساب کردن یه گپی هم می‌زند، که همیشه هم سوال اول در این‌جور موارد این است که از شما می‌پرسند، خب، آمریکا بهت خوش می‌گذره یا نه؟ یا اینکه چقدر اینجا الآن جا افتادی؟ و از همین جا استارت گپ زدن شروع  می‌شود، و به باور من، اصلا مهم نیست که شما چی می‌خوای بهش‌بگویید، یعنی اینکه لازم نیست حالا سیستم سیاسی و استراتژیک آمریکا را حلاجی کنید . من مثلا خودم همیشه میگویم، به من خیلی خوش میگذره، چون از سرمای آلمان فرار کردم و اینجا آفتاب داره، و از این‌جور چیزها!! کمی هم از میوه و تره‌بار کالیفرنیا تعریف می‌کنم و گاهی هم از مشکلات ترافیک می‌گویم و تمام. یا اینکه همیشه این پرسش را می‌کنند که، از خریدتان راضی بودید یا نه، که من هم گاهی به شوخی می‌گویم همه جاش خوب بود، غیر از این پول دادن آخرش!!
من معمولا عصر‌ها میروم به قدم‌زنی، همین نزدیکای خانه‌ام یک سرای سالمندان پیدا کردم، و هر بار که از جلوش رد می‌شدم می‌دیدم که چند تا افراد مسن در حیات روی مبل و صندلی نشسته‌اند. یک روز رفتم توی حیاط و الکی از یه جایی شروع کردیم گپ زدن، فقط کافیست که بهشان سلام کنید! خودشان سر صحبت را باز می‌کنند!
با افراد مسن گپ زدن، برای ما تازه وارد ها خیلی خوب است و خیلی کمک کننده هست . برای اینکه آنها از تنهایی رنج می‌برند و خودشان دنبال یک هم‌صحبت هستند و از این کار شما استقبال می‌کند، و دوم اینکه آنها خیلی با حوصله هستند و با اینکه زبانِ انگلیسیِ شما خوب نیست اصلا حوصله‌شان سر نمیرود. و اگر بخواهید ، چند بار جمله را برایتان تکرار می‌کنند، و اما نکته مهم‌تر این‌که، از آنجایی که آنها دنیا دیده‌ هستند، در لا‌به‌لای گپ‌شان، راهنمایی هم می‌کنند که گاهی خیلی هم ارزش‌مند هست.
و نکته دیگر اینکه، در ابتدای ورود به کشور جدید، معمولا خارجی‌ها از کشورهای دیگر که همه تازه وارد هستند، زودتر با هم گرم می‌گیرند، برای اینکه نکات مشترک دارند، مانند، یادگیری زبان، مشکلات زندگی در کشور جدید، و از این دست. که این خود سوژه خوبی برای گپ زدن هست که اتوماتیک آدم وادار به گپ زدن میشود .
و نکته آخر که به ذهنم میرسد این است که، فرآیند یادگیری زبان خارجی، زمان‌بر هست، اصلا انتظار نداشته باشید که ۶ ماهه بتوانید مثل یک آمریکایی صحبت کنید. در ابتدا شما آنچه که میشنوید را در ذهنتان ترجمه می‌کنید و باز برای صحبت کردن به انگلیسی، ابتدا پارسی را در ذهنتان به انگلیسی ترجمه می‌کنید و بعدش کلمات و جمله را ادا می‌کنید، این جریان تا آنجایی تکرار می‌شود که مغز شما آکنده از کلمات و جملات انگلیسی شود، و بعد از این مرحله، شما دیگر برای صحبت کردن، احتیاج به فکر کردن و ترجمه اولیه در ذهن خود را ندارید، مفهوم هر جمله را بدون گذراندن مرحله ترجمه، درک می‌کنید، و باز برای پاسخ دادن، یا صحبت کردن هم، دیگر مغز ترجمه نمی‌کند و مفهوم را بازگو می‌کند. برای خود من در مورد زبان آلمانی، فکر کنم، بعد از ۳ یا ۴ سال به این مرحله رسیدم. خلاصه بعد از این مرحله هست که می‌شود گفت یک زبان خارجی را یاد گرفته‌اید.
همان‌گونه که می‌بینید، به اندازه افراد روی کره زمین، راهِ رسیدن به زبان انگلیسی هست!! فقط باید صحبت کرد، همین.     

۱۳۹۱ مرداد ۱, یکشنبه

خودت را به امواج زندگی بسپار

داشتم تلویزیون تماشا می‌کردم. یک گزارشی بود که یک موج سوار را نشان می‌داد که جان سالمی از آخرین موج‌ سواریش بدر برده بود، و موج سوار داشت تعریف می‌کرد که آن زمان با چه  موج‌های سهمگینی دست و پنجه داشت نرم می‌کرد.
ناگهان یاد زمانی افتادم که دانشجو بودم در نوشهر.
خانواده همخانه من به نوشهر آمده بودند و ما با هم دسته جمعی برای شنا به دریا رفته بودیم، یادم میاد که آن روز دریا موج‌های بلندی داشت و کمی که جلوتر توی دریا که می‌رفتی دیگه موج ها تو را با خودشان می‌بردند.



کسی دلش نمی‌آمد که جلو بیاید، اما نمی‌دانم چرا من خیلی از این دریای پر از موج خوشم آمده بود. توی دریا رفتم  و رفتم جلو و برای خودم داشتم شنا می‌کردم. دیگه آب از سرم گذشته بود، اما خودم را سپرده بودم به دریا و موج‌ های بلند آن. 
یادم میاد که خودم را کاملا به دست موج ها سپرده بودم، و کلی داشتم کیف می‌کردم، هنگامی که موج‌ها مرا با خودشان می‌بردند. امواج مرا به بالا و پایین می‌بردند و هی از این طرف به آن طرف می‌بردند و من تقلایی نمی‌کردم. احساس جالبی بود، شاید رهاشدن بتوانم بگویمش.
باری بعد از مدتی سر و صداهایی می‌شنیدم و به ساحل که نگاه انداختم، دیدم که گویی همه دارند مرا صدا می‌زنند که به ساحل بیایم. وقتی به ساحل رسیدم، پرسیدم که ، چه شده؟ اتفاقی افتاده؟  اما همه می‌گفتند که نگران من بودند که نکنه موج‌ها مرا با خود ببرند، در‌حالی که من داشتم برای خودم کیف می‌کردم!!
اکنون که ناگهان یاد آن زمان افتادم ( حدود ۲۰ سال پیش از نوشتن این پست!) به این دارم فکر می‌کنم که گاهی باید خود را به دست امواج داد.
دریای زندگی گاهی خیلی موج‌دار و توفانی می‌شود، شاید بهترین راه این باشد که خود را به دست موج ها بسپاری و باهاش کیف کنی تا ببینی کجا می‌بردت. شاید اگه هول بشی و هی دست و پا بزنی، نتیجه عکس بده.
خودت را به امواج بسپار. هر جا رسیدی بدان ساحل همان‌جاست.

۱۳۹۱ تیر ۲۰, سه‌شنبه

تجربه ها و دیده های من از پدیده مهاجرت


اندکی سرکشی!
من اکنون در آمریکا هستم و اینجا هم تازه واردم، اما قبلش ۱۰ سال در آلمان زندگی کرده‌ام و دارم مهاجرت دوم خودم را تجربه می‌کنم. اولش‌که به آلمان آمده بودم، برای من همه‌چیز جالب بود ، خب هر تغییری در زندکی اولش باحاله دیگه. بیشتر تازه وارد ها مثل خود من در دیار جدید احساس آزادیی که نداشته‌اند را تجربه می‌کنند، و اوایل آدم دلش میخواد که برود و دنیا را کشف کند. هرکس هر گونه که دلش‌می‌خواد، و نباید گفت که کدام درست یا کدام غلط هست. مثلا یکی دلش میخواد که همش‌بره پارتی،(معمولا اگه در دوران جوانی باشه) یا همون دیسکو، البته این دیسکو رفتن‌ها، یا خوشگذرانی ها به باور من فقط خالی کردن انرژی انباشته شده در اثر احساس نکردن آزادی هست، خب بالاخره، ما انسان هستم و در کنار گریه و عذاداری، به شادی هم احتیاج داریم. البته این فقط همان ماه‌های اول یا شاید تا یکسال اول باشه. و خب خوش گذرونی هم پول فراوان می‌خواد دیگه، اگه پاپا از اون طرف ساپورت کنه که خب مشکلی برای طرف نیست، اما باید بری سر کار و وقتی می‌بینی که واسه همین چندر‌غاز، چقدر زحمی کشیدی دیگه بی‌خیال دَدَر میشی. و دیگه اینکه برات بعد از یکسال اون‌هم معمولی میشه.

شوک فرهنگی
از چیزهایی که بعد از مهاجرت پیش میاد، شوک فرهنگی هست. مثال می‌زنم.
من در همون یکسال اولی که آلمان بودم با یک دختر آلمانی آشنا شدم، که یک بار به یک مهمانی دعوت شدم و او هم آمد. از آنجایی که در فرهنگ ما معمولا آقایان هوای خانم ها را دارند، یا باید داشته باشند، من هم همین کار را از روی عادت داشتم انجام می‌دادم، مثلا رفتم براش نوشیدنی آوردم، واندکی بعد ازش پرسیدم که آَیا چیزی برای خوردن دلش می‌خواد، که گفت : نه، اگه بخوام میرم خودم میارم! من هم پیش خودم داشتم میگفتم، عجبا ،  اگه واسه دخترای ایران از این کار ها بکنی بهت میگن عجب آدم جنتلمنی هستی . اما بعدا که بیشتر با جامعه آلمان آشنا شدم، فهمیدم که خب خانم های اینجا اینجوری هستند و انتظاراتشون از آقایان با فرهنگ ما کمی فرق داره. این اولین تجربه شوک فرهنگی من بود.
برای دیگران هم این شوک هست. مثلا شما اگه داوطلبانه یه کمکی به کسی در آلمان بکنی احتمالا انتظار تشکر هم داری، اما شاید طرف بهت بگه : من که ازت کمک نخواستم، خودت دلت می‌خواست اینکار را بکنی، پس چه انتظار
تشکری داری؟

خانم و آقا
قوانین جامعه ما در ایران، خیلی مردسالارانه هست، گرچه بسیاری از مردهای ما ( مثل خودم  ) خیلی دموکرات فکر می‌کنیم. و خانم های مظلومِ!! ما هم به این مسئله گاهی عادت می‌کنند. البته گاهی هم بعد از مهاجرت همین مردسالاری مشکل‌ساز میشه، برای اینکه بعضی مردها در ایران به مردسالاری عادت کرده‌اند و از آن سو استفاده کرده‌اند، اما زن ایرانی که حالا از آزادی عملش میخواد استفاده کنه به مذاق مرد خوش نمیاد، مثلا زن‌های ایرانی بیشترشون وقتی که به خارج می‌آیند دنبال ادامه تحصیل می‌روند و به کار کردن هم می‌پردازند و احتمالا از آقاهه میزنند جلو. البته بماند که اندکی از خانم ها هم بی‌انصافی کرده و مردشان را تنها می‌گذارند. و یا برعکس!

سازگاری با محیط جدید
چند روز پیش صاحب خانه‌ام که آمریکایی هست، بهم می‌گفت که یک مَثَلی دارند که می‌گوید، وقتی رفتی به رُم، آنگونه رفتار کن که رومیان می‌کنند. ما هم در زبان پارسی می‌گوییم، خواهی نشوی رسوا، همرنگ جماعت‌ شو.
داروین هم در تئوری تکامل خود به این نتیجه رسید که عاملی که باعث منقرض نشدن گونه‌ای از موجودات زنده میشود، نه قدرت و بزرگی پیکر، بلکه قدرت سازگاری با محیط است.
ما که در غربت هستیم، چه بخواهیم و چه نخواهیم باید این مسئله را پیش چشم داشته باشیم. کمی مشکل میشه که شما یه جایی جدیدی بیایی و نخواهی که عادت‌های قدیمی‌ات را به‌روزرسانی کنی. اینجوری برای خود آدم هم سخت‌ می‌گذره. چون می‌خواهی به سبکه قدیمیت زندگی کنی اما ابزارش را نداری، و اگه بخوای که یکدندگی کنی دیگه چیزی از محیط جدیدت نمی‌گیری و نمی‌توانی که با جامعه جلو بیای.

زبان جدید
و اما مهم‌ترین چیز و اولین چیز که در مهاجرت در اولویت باید قرار گیرد ، همانا یادگیری زبان هست. حتما بسیاری از دوستان از قبل سفر و مهاجرت زبان را بصورت آکادمیک یاد‌گرفته‌اند، این خیلی خوب است، اما بودن و رفتار با دیگران در محیط جدید مهم‌تر است. مثلا اگه من به شما بگویم که « خالی نبند ! » شما حتما می فهمی که دارم بصورت خودمانی بهت میگم، چاخان نکن! از همین چیزها هم شما در محیط جدید زیاد خواهی شنید، و اگه فقط به همان تحصیلات آکادمیک بسنده کنی در مکالمات روزمره با دوست و آشنا کمی کم خواهی آورد، چون همه که خیلی رسمی صحبت نمی‌کنند، گاهی آدم دلش می‌خواد کمی هم خودمونی باشه. اینگونه تصور کن که جریان سوتی دادن یکی را می‌خوای با دوستت درمیان بگذاری و بگو بخند کنی. اینجا دیگه به اضافه گرامر زبان، اندکی هم به زبان کوچه‌خیابونی یا همون محاوره‌ای احتیاج داری.

احساس بیگانگی در هر دو محیط ( میهن و کشور جدید )
متاسفانه بعد از چند سال دوری از مام میهن این احساس بوجود می‌آید. و فکر نکنید که فقط سراغ ما ایرانی‌ها میاد، چون ما خیلی خونگرم و عاشق میهن هستیم . روزی در تلویزیون آلمان گزارشی را از زندگی یک خانم آلمانی مجرد ۳۰ ساله، که از ۲۰ سالگی به پاریس مهاجرت کرده بود را داشتم می دیدم، از یاد نبرید که آلمان و فرانسه همسایه هستند و هردو کشور هم اروپایی هستند و نکات مشترک فرهنگی زیادی دارند. برایم جالب بود که همین خانم هم کم و بیش همین تجربیات را داشت. و می‌گفت که او خودش را در فرانسه غریب احساس می‌کند چون که در هر صورت او در فرانسه یک خارجی هست، و وقتی هم به آلمان می‌آید، از آنجایی که ۱۰ سال زندگی در محیط جدید و دوری از وطن، باعث شده که رفتار او هم همانند فرانسوی‌ها بشه، در آلمان هم خود را غریب احساس میكند ! یعنی بعضی از رفتار های آلمانی‌ها برایش غریب هست.
این احساس بیگانگی با میهن از آنجا بوجود میاد که، جامعه همیشه در حال دگرگونی هست، و زمانی که شما توی جامعه هستی و باهاش میای جلو، این دگرگونی‌ها به چشم نمیاد، اما وقتی از آن دور می‌شوی، جامعه اولی شما به حرکت خود ادامه میدهد، اما شما هنوز در حال و هوای همان زمان خروج از وطنت ماندی و این حرکت و دگرگونیِ جامعه بعد از چند سال دوری، ناگهان خودنمایی می‌کند و به چشم شما می‌آید، اما اگر از دیگران که آنجا زندگی می‌کنند اگه بپرسی، بهت میگه، نه بابا، من کجا عوض شده‌ام، من همانجور که قبلا زندگی می‌کرده‌ام ، دارم هنوزم زندگی می‌کنم.

این ها چیزهایی بود که فعلا به فکرم رسید که دلم می‌خواست با دوستان درمیان بگذارم. و فقط تجربیات خودم و دیده‌ها و شنیده‌هایم بود.

درود فراوان     

۱۳۹۱ فروردین ۲۳, چهارشنبه

... و اندکی هم گپ عاشقانه

دلم میخواهد یکی را دوست بدارم که او هم من را دوست بدارد.
از اینکه هر از چند گاهی جویای احوال من میشوی بسیار خوشحال میشوم، اما راستش را بخواهی، از اینکه می‌بینم راستگو نیستی سرخورده میشوم.
چرا نمی‌توانی با من رو راست باشی؟ از این بابت رنج می‌برم.


دلم می‌خواهد عشقم را به تو ابراز کنم، اما از تو اطمینان ندارم،  نمی‌خواهم بازیچه شوم، آنهم به دست همچون توئی!
خدایا چه بر سر راستی آمده که دیگر نمی‌توان کسی را باور کرد؟
خسته از تنهایی ام، اما  نمی‌خواهم که فشار از تنهایی سبب شود که بی مهابا احساس پاکم را کف دست کسی بگذارم که با عشق من سودا کند.
وسوسه عاشق شدن سراپایم را گرفته، اما کو دل بی‌غش؟
نمایش بازی کردن را خوب بلدی، نمی‌دانم با این دلبری‌هایی که می كنی، تا کجا به آنچه که میخواهی رسیده‌ای. شاید هم راست می‌گویی، اما رفتارت این را نشان نداده. 
من دنبال یک عشق بی‌پایان هستم و تو چه زود می‌گذری. و زود فراموش میكنی.  و چه زود جایگزین میكنی.
مرا با تو کاری نیست، مرا نیز بگذار و بگذر. گاهی رخ نشان داده و ناپیدا میشوی.
اما من اینگونه تو را نخواهم. 
با این تنهایی خو گرفته‌ام. 
یکی از این روزها،،،

۱۳۹۰ دی ۱۱, یکشنبه

ِRoky - V


از میان سری فیلم های ” راکی “   قسمت پنجم از این مجموعه بنام ”راکی ۵“  فیلم مورد علاقه من از این سری می‌باشد. و این کشش من به این فیلم، نه به دلیل پرداختن فیلم به ورزش مشت‌زنی، که بیشتر به خاطر داستان آن و وجود صحنه های ملودرام خانوادگی و پرداختن فیلم به ناهنجاری‌های اجتماعی است. و من تاکنون این فیلم را بارها تماشا کرده‌ام.
امروز هم که این فیلم را برای چندمین بار داشتم می‌دیدم، نکته ای در آن برایم جالب بود، شاید اسم آن‌را بتوانم، ”به چالش کشیدن قدرت فکر در برابر قدرت مشت“ بنامم.  




در  ابتدای فیلم پس از اساس‌کشی  راکی  به محله قدیمی خود، که گویی محله ثروتمند‌نشینی هم نیست، دو پسر هم مدرسه‌ای پسر راکی با قلدری و زورگویی کاپشن پسر راکی را از تنش در آورده و مال خود می‌کنند، آنها بعدا هم پول توجیبی پسر راکی را به‌زور از او می‌گیرند. در جایی دیگر از فیلم می‌بینیم که ” تامی‌ گان “ ،بوکسور جوانی که راکی مربی‌گری او را پذیرفته است، در منزل راکی به همراه خانواده راکی مشغول به خوردن شام هستند، و جریان زورگیری از پسر راکی مطرح می‌شود، تامی‌ گان که خود نیز در خانواده درست و حسابی بزرگ نشده است  ، عقیده دارد که پسر راکی نیز باید با همان شیوه یعنی زور با آنها مقابله کند، که در اینجا همسر راکی یعنی  آدریان  با  تامی‌ گان  مخالفت می‌کند و می گوید که، آنها در تربیت کردن پسرشان سعی‌ می‌کنند که به پسرشان یاد بدهند که مشکلات را نه با قدرت بدنی که با قدرت مغز خود حل کند و خود راکی نیز به پسر خود بوکس یاد نمی‌دهد.
 در ادامه فیلم می‌بینیم که پسر راکی در باشگاه پدر خود، زیر نظر کس دیگری به غیر از پدر خود به تمرین بوکس می‌پردازد تا خود  را  قوی سازد، و در صحنه بعدی فیلم می‌بینیم که روزی آن دو پسر به عادت همیشگی خود سد راه پسر راکی میشوند تا دوباره زورگیری کنند، اما این‌بار وقتی که پسر راکی را به کتک‌زدن تهدید می‌کنند، با پایداری پسر راکی روبرو می‌شوند که کتک‌کاری هم روی می‌دهد و پسر راکی از میدان، پیروز بیرون می‌آید.
به باور من، فیلم بیان می‌دارد که، زندگی سراسر مبارزه است، گویا همه‌جا نمی‌توان مشکلات را با قدرت فکر حل کرد! خواهی نخواهی باید  گاهی نیز از زور بازو کمک گرفت. اگر اندکی به دور و بر خود، با دقت در جامعه بنگریم، شاید این استدلال در فیلم درست  باشد که برای اینکه حق خودمان را بخواهیم بگیریم، باید تن قوی هم داشته باشیم.
شما چه فکر می‌کنید؟