داشتم تلویزیون تماشا میکردم. یک گزارشی بود که یک موج سوار را نشان میداد که جان سالمی از آخرین موج سواریش بدر برده بود، و موج سوار داشت تعریف میکرد که آن زمان با چه موجهای سهمگینی دست و پنجه داشت نرم میکرد.
ناگهان یاد زمانی افتادم که دانشجو بودم در نوشهر.
خانواده همخانه من به نوشهر آمده بودند و ما با هم دسته جمعی برای شنا به دریا رفته بودیم، یادم میاد که آن روز دریا موجهای بلندی داشت و کمی که جلوتر توی دریا که میرفتی دیگه موج ها تو را با خودشان میبردند.
کسی دلش نمیآمد که جلو بیاید، اما نمیدانم چرا من خیلی از این دریای پر از موج خوشم آمده بود. توی دریا رفتم و رفتم جلو و برای خودم داشتم شنا میکردم. دیگه آب از سرم گذشته بود، اما خودم را سپرده بودم به دریا و موج های بلند آن.
یادم میاد که خودم را کاملا به دست موج ها سپرده بودم، و کلی داشتم کیف میکردم، هنگامی که موجها مرا با خودشان میبردند. امواج مرا به بالا و پایین میبردند و هی از این طرف به آن طرف میبردند و من تقلایی نمیکردم. احساس جالبی بود، شاید رهاشدن بتوانم بگویمش.
باری بعد از مدتی سر و صداهایی میشنیدم و به ساحل که نگاه انداختم، دیدم که گویی همه دارند مرا صدا میزنند که به ساحل بیایم. وقتی به ساحل رسیدم، پرسیدم که ، چه شده؟ اتفاقی افتاده؟ اما همه میگفتند که نگران من بودند که نکنه موجها مرا با خود ببرند، درحالی که من داشتم برای خودم کیف میکردم!!
اکنون که ناگهان یاد آن زمان افتادم ( حدود ۲۰ سال پیش از نوشتن این پست!) به این دارم فکر میکنم که گاهی باید خود را به دست امواج داد.
دریای زندگی گاهی خیلی موجدار و توفانی میشود، شاید بهترین راه این باشد که خود را به دست موج ها بسپاری و باهاش کیف کنی تا ببینی کجا میبردت. شاید اگه هول بشی و هی دست و پا بزنی، نتیجه عکس بده.
خودت را به امواج بسپار. هر جا رسیدی بدان ساحل همانجاست.