۱۳۹۱ فروردین ۲۳, چهارشنبه

... و اندکی هم گپ عاشقانه

دلم میخواهد یکی را دوست بدارم که او هم من را دوست بدارد.
از اینکه هر از چند گاهی جویای احوال من میشوی بسیار خوشحال میشوم، اما راستش را بخواهی، از اینکه می‌بینم راستگو نیستی سرخورده میشوم.
چرا نمی‌توانی با من رو راست باشی؟ از این بابت رنج می‌برم.


دلم می‌خواهد عشقم را به تو ابراز کنم، اما از تو اطمینان ندارم،  نمی‌خواهم بازیچه شوم، آنهم به دست همچون توئی!
خدایا چه بر سر راستی آمده که دیگر نمی‌توان کسی را باور کرد؟
خسته از تنهایی ام، اما  نمی‌خواهم که فشار از تنهایی سبب شود که بی مهابا احساس پاکم را کف دست کسی بگذارم که با عشق من سودا کند.
وسوسه عاشق شدن سراپایم را گرفته، اما کو دل بی‌غش؟
نمایش بازی کردن را خوب بلدی، نمی‌دانم با این دلبری‌هایی که می كنی، تا کجا به آنچه که میخواهی رسیده‌ای. شاید هم راست می‌گویی، اما رفتارت این را نشان نداده. 
من دنبال یک عشق بی‌پایان هستم و تو چه زود می‌گذری. و زود فراموش میكنی.  و چه زود جایگزین میكنی.
مرا با تو کاری نیست، مرا نیز بگذار و بگذر. گاهی رخ نشان داده و ناپیدا میشوی.
اما من اینگونه تو را نخواهم. 
با این تنهایی خو گرفته‌ام. 
یکی از این روزها،،،