۱۳۹۰ آذر ۷, دوشنبه

Feel Like Going Home






.هرچه که امروز بخوام بگم توی این آهنگ بسیار زیبا گفته شده
.یعنی یه جورایی این آهنگ، حال و هوای این روزای منو داره میگه
.این هم متن آهنگ، انگلیسیتون هم که حتما از من بهتره


Feel like going Home ( from Notting Hillbillies)


Lord I feel like going home
I tried and I failed and I'm tired and weary
Everything I ever done was wrong
And I feel like going home

Lord I tried to see it through
But it was too much for me
And now I'm coming home to you
And I feel like going home

Cloudy skies are rolling in
And not a friend around to help me
From all the places I have been
And I feel like going home

Lord I feel like going home
I tried and I failed and I'm tired and weary
Everything I ever done was wrong
And I feel like going home


,,,دلم می‌خواد برگردم خونه 
فقط همینو بگم




۱۳۹۰ آذر ۳, پنجشنبه

پاشو، تا با هم بریم


یه زمانی تو زندگی می بینی که افتادی، تو سرپایینی، نمیخوام اسمش را سقوط بگذارم، اما هر چی هست میبینی که تو یه راهی افتادی، همش داری میری، خودت هم میدونی که اشتباه داری میری، همش امروز فرداش میکنی که درستش کنی، نا خودآگاه هی کار، کش پیدا میکنه فکر میکنی داری درست میری ها، اما یه جای کار انگار خرابه، یه جا انگار محاسباتت اشتباه از آب در میاد، اما انقدر به خودت و کار خودت اطمینان داری که فکر اینکه داری اشتباه میری، به 
مخت وارد نمیشه. مردم پیرامونت بهت لبخند میزنند و تو احساس می کنی که چقدر همه دوستت دارند!
اما یهو چشم باز می کنی میبینی که اون پایین گیر افتادی، فقط خودت هستی و خودت، اونهایی که بهت لبخند میزدند، حالا دارند قهقهه میزنند! انگار دلشون خنک شده!
اولش باورش برات سخته، به اصطلاح، هنگ می کنی، هی به خودت میگی: نه،،،،مگه میشه که من اشتباه کرده باشم؟
من که کارم درست بود! چی شد که اینطور شد ؟ فکر میکنی که کارت تموم شده و تو دیگه مُردی!
خلاصه یه چند روزی، یا شاید چند هفته ای وقت می بره ، تا مغزت تجزیه و تحلیل کنه که، چی شد که اینجوری شد!
اما زمان مهم فقط این لحظه هست. لحظه ای که با خودت کنار بیای و واقعیت را که لخت و عور جلوت ایستاده، قشنگ تماشا کنی، بدون سرزنش خود، بدون شرمساری از بیراهه رفتن، یا شاید بهتره بگم، آدرس را اشتباهی رفتن.

شاید دست خودت نبوده، انگیزه تو درست بوده، اما ساز و کار را نداشتی، یا در زمان مناسبی اونجا نبودی که اونجور که دلت میخواست ، پیش بره.
اینجاست که دیگه یا میتونی همون پایین بمونی و بگی که همه دست به دست هم دادند تا منو اینجوری کنند، یا اینکه دوباره بلند بشی.
شاید اصلا به این پایین افتادن، نیاز داشتی تا بفهمی که چی به چیه. طبیعت هم زمانی خودشو تازه و نو می کنه که  اولش به مرگ راضی میشه. پاییز و زمستون را بیاد بیار و بعدش زنده شدن بهار را.
اون موقع تو هم بلند شو، خاک لباستو بتکون.
  یاد فیلم  « بیل را بکش » افتادم، درست همونجایی که دختره را زنده، توی تابوت، خاکش می کنند، و دختره از زیر خاک میاد بیرون و خیلی معمولی، انگار نه انگار که اتفاقی افتاده، میره توی یه کافه می‌شینه و درخواست آب برای نوشیدن می‌کنه!!
  آره، بلند شو و انگار نه انگار که اتفاقی افتاده، و تو هم با همونایی که بهت می‌خندیدند،  بخند! آره  بخند . هم روحیه ات خوب میشه، و هم اینکه فکرت آزاد میشه، و بعدش درست میتونی فکر کنی، ببینی که چیکار کنی بهتره.


۱۳۹۰ آبان ۲۹, یکشنبه

یکشنبه تعطیل در منزل

امروز یکشنبه، با خودم قرار گذاشته بودم که مثلا درس بخونم. خب مثل هر یکشنبه، اندکی دیرتر از هرروز بیدار شدم و تا صبحانه‌ای بخورم و کمی در اینترنت خبرها را دنبال کنم و ایمیل و از اینجور چیزها، یک روز تعطیلمون هم گذشت به لباس شستن و از اینجور کارهای ریزه میزه که اصلا به چشم نمیاد که چیکار کردی، در این میان البته با کمک اسکایپ یک ویدیو‌چت هم با یکی از فامیل از ایران کردم که تنوعی شد . خلاصه، زندگی مجردی همینه دیگه تا به خودت میای می ‌بینی که شب شد .و یک روز دیگه هم از زندگیت گذشت. اروپا است دیگه، داریم حال می‌کنیم!!!! جای همگی خالی

۱۳۹۰ آبان ۲۴, سه‌شنبه

اولین پست

این اولین پست من در این وبلاگ میباشد. در مورد اسم این وبلاگ باید بگویم که، من در زمان دانشجویی که حدود سال ۱۳۷۰ بود، در تنهایی خود، زیاد می‌نوشتم. انگار که برای کسی دارم نامه می‌نویسم. اما این نامه ها هیچگاه فرستاده نشد. اکنون نیز باز تنها شده‌ام و با نوشتن این وبلاگ می‌خواهم مثلا از تنهایی خودم فرار کنم. به همین دلیل نام این وبلاگ را نامه های فرستاده نشده برگزیدم.