پس از سه سال دوستی اینترنتی ، انگار ما دو تا همدیگر را پیدا کرده بودیم . من که ۱۳ سال از میهنم دور هستم و آن دختر که فقط در میهن زندگی کرده بود و به قول خودش مهمترین چیز زندگیاش خانوادهاش بود.
از همان جمله فهمیدم که این بیماریی که شاید بیش از ۹۰ درصد جامعه ایران با آن دست به گریبان است، در او نیز هست. و آن چیزی نبود جز همان وابستگی که ما برای زیبا کردنش بهش میگوییم مهر و محبت خانوادگی !
خلاصه کمی جدی تر شدیم در رابطه . اما هر از چند گاهی انگار با خودش مشکل پیدا میکرد و با من سرد میشد. من میتوانستم بفهممش و چون دلم او را میخواست، میخواستم که کمکش هم بکنم . زیرا من هم از همان زمان ترک میهن چشمم به بیماری وابستگی و مهرطلبی روشن شد و در این زمینه آگاهی بدست آوردم و تلاش کردم که آن را از خودم دور کنم. میدانستم که دل کندن از خانواده و ترک میهن برایش مشکل خواهد بود ، اما به گفته خودش، خودش هم دلش میخواست که زندگی در خارج از میهن را تجربه کند.
خلاصه یک روز هم دوباره دیدم که بازی در آوردنش شروع شد و گفت که زمان میخواهد که با خودش کنار بیاید. من هم آزادش گذاشتم و پس از چند روز گفت : هر چه با خودم فکر میکنم نمیتوانم از خانوادهام دور شوم!!
بیماریاش از آنچه که من فکر میکردم ، پیشرفتهتر بود. تلاش کردم که بهش بگویم که این درد تو بی درمان نیست و میتوانی با آن کنار بیایی، همان گونه که من آمدم. اما گوشش بدهکار نبود و مهمتر اینکه، خودش هم نمیخواست که گامی بردارد.
و برای توجیه خودش و فهماندن به من! داشت از تجربه در آغوش کشیدن مادرش میگفت که انگار دنیا را بهش میدهند و با هیچ چیز برایش قابل مقایسه نبود! و آنجا فهمیدم که بیماریاش به مرحله اعتیاد رسیده است. درست مانند یک فرد معتاد به مواد مخدر .
از هر فرد معتاد مثلا به هرویین وقتی از تجربه پس از تزریق پرسیده شده است، همگی گفته اند که با هیچ چیز قابل مقایسه نیست، چیزی مانند اوج لذت جنسی. و این همان چیزی است که معتاد نمیتواند از آن دل بکند. و آزادی اولین چیزی است که مواد مخدر از آدم معتاد میگیرد.
او و انسانهای همانند او که در جامعه ما زیاد هستند، آزادی و همه چیزشان را پای همان وابستگی گذاشتهاند. چند بار به او گفتم که افق دیدش را گسترده تر کند. ما فقط یک بار به دنیا میآییم ، کمی هم آنسوی مرزها را سیر و سیاحت کردن تجربیات گرانبهایی بدست میدهد. اما شاید دنیای او کوچکتر از آن بود که من فکر میکردم و او خود نیز در دنیای کوچک خود غرق شده بود و هیچ انگاشتی از دنیای بیرون از آن نداشت. شاید روانش مشکلات دیگری هم داشت که اینگونه رفت. اما هرچه بود، چشمان من را نیز به چیزهایی باز کرد که به آنها توجهی نداشتم. از این بابابت خوشحالم که اینگونه بهتر شد اینکه با آمدنش، اعتیاد و دردش را هم با خودش بیاورد و در دوری از خانواده، زانوی غم بغل بگیرد و بجای دیدن زیباییهای زندگی که در همه کنج دنیا میتوان پیدایش کرد، به دوری از مامان فکر کند.
نوشتنم برای نور تابیدن به این بیماری وابستگی است که جامعه ما را از درون دارد میخورد.