۱۳۹۴ مرداد ۱۰, شنبه

چرا آمد ؟

      پس از سه سال دوستی اینترنتی ،  انگار ما دو تا همدیگر را پیدا کرده بودیم . من که ۱۳ سال از میهنم دور هستم و آن دختر که فقط در میهن زندگی کرده بود و به قول خودش مهمترین چیز زندگی‌اش خانواده‌اش بود.
      از همان جمله فهمیدم که این بیماریی که شاید بیش از ۹۰ درصد جامعه ایران با آن دست به گریبان است، در او نیز هست. و آن چیزی نبود جز همان وابستگی که ما برای زیبا کردنش بهش می‌گوییم مهر و محبت خانوادگی !
      خلاصه کمی جدی تر شدیم در رابطه . اما هر از چند گاهی انگار با خودش مشکل پیدا می‌کرد و با من سرد می‌شد. من میتوانستم بفهممش و چون دلم او را میخواست، میخواستم که کمکش هم بکنم . زیرا من هم از همان زمان ترک میهن چشمم به بیماری وابستگی و مهرطلبی روشن شد و در این زمینه آگاهی بدست آوردم و تلاش کردم که آن را از خودم دور کنم. میدانستم که دل کندن از خانواده و ترک میهن برایش مشکل خواهد بود ، اما به گفته خودش، خودش هم دلش میخواست که زندگی در خارج از میهن را تجربه کند.
      خلاصه یک روز هم دوباره دیدم که بازی در آوردنش شروع شد و گفت که زمان میخواهد که با خودش کنار بیاید. من هم آزادش گذاشتم و پس از چند روز گفت : هر چه با خودم فکر میکنم نمی‌توانم از خانواده‌ام دور شوم!!
بیماری‌اش از آنچه که من فکر میکردم ، پیشرفته‌تر بود. تلاش کردم که بهش بگویم که این درد تو بی درمان نیست و می‌توانی با آن کنار بیایی، همان گونه که من آمدم. اما گوشش بدهکار نبود و مهم‌تر اینکه، خودش هم نمی‌خواست که گامی بردارد.
     و برای توجیه خودش و فهماندن به من! داشت از تجربه در آغوش کشیدن مادرش می‌گفت که انگار دنیا را بهش میدهند و با هیچ چیز برایش قابل مقایسه نبود! و آنجا فهمیدم که بیماری‌اش به مرحله اعتیاد رسیده است. درست مانند یک فرد معتاد به مواد مخدر . 
     از هر فرد معتاد مثلا به هرویین وقتی از تجربه پس از تزریق پرسیده شده است، همگی گفته اند که با هیچ چیز قابل مقایسه نیست، چیزی مانند اوج لذت جنسی. و این همان چیزی است که معتاد نمیتواند از آن دل بکند. و آزادی اولین چیزی است که مواد مخدر از آدم معتاد می‌گیرد.
     او و انسانهای همانند او که در جامعه ما زیاد هستند، آزادی و همه چیزشان را پای همان وابستگی گذاشته‌اند. چند بار به او گفتم که افق دیدش را گسترده تر کند. ما فقط یک بار به دنیا می‌آییم ، کمی هم آنسوی مرزها را سیر و سیاحت کردن تجربیات گرانبهایی بدست می‌دهد. اما شاید دنیای او کوچکتر از آن بود که من فکر می‌کردم و او خود نیز در دنیای کوچک خود غرق شده بود و هیچ انگاشتی از دنیای بیرون از آن نداشت. شاید روانش مشکلات دیگری هم داشت که اینگونه رفت. اما هرچه بود، چشمان من را نیز به چیزهایی باز کرد که به آنها توجهی نداشتم. از این بابابت خوشحالم که اینگونه بهتر شد اینکه با آمدنش، اعتیاد و دردش را هم با خودش بیاورد و در دوری از خانواده، زانوی غم بغل بگیرد و بجای دیدن زیبایی‌های زندگی که در همه کنج دنیا می‌توان پیدایش کرد، به دوری از مامان فکر کند. 
     نوشتنم برای نور تابیدن به این بیماری وابستگی است که جامعه ما را از درون دارد می‌خورد. 

۱۳۹۲ بهمن ۱۵, سه‌شنبه

راک ایرانی و گروه 'هاوار'

  امروز  که گروه راک ایرانی "هاوار" یک آهنگ از خود را در صفحه فیس‌بوک خود آپلود کرد ، بهانه‌ای شد که این نوشته راپست کنم .
این نوشته را چند سال پیش‌ هنگام انتشار آلبوم "رویای نقاش" از گروه موزیک راک "هاوار" نوشته بودم و جایی در کامپیوترم پنهان شده بود و اکنون بهانه‌ای برای پست کردن آن پیدا کردم . 

یک شب که به وبگردی سرگرم بودم ، در اینترنت به آلبوم "رویای نقاش" از گروه "هاوار" برخورد کردم . هیچ شرح و بیانی از سبک موزیک این گروه در آن صفحه اینترنت نبود ، اما عکس روی جلد آلبوم به من می‌گفت که این گروه باید حرفی برای گفتن داشته باشد.


که گمان من درست از آب درآمد .
ترکیب سازها و آهنگ‌سازی ، سبک راک را به شنونده می‌رساند. آهنگسازی و شعرها جالب است و موزیک با شعر هماهنگ می‌باشد هم در معنا و هم در نحوه خواندن و هم آهنگ سازی . به باور منِ شنونده ، خواننده نیز خیلی راحت می‌خواند ، هیچ تلاشی برای بزرگ‌ نمایی ندارد و همین عامل است که این‌گونه خواندن را برای من  گوش‌نواز می‌کند.
آهنگ نخست با ریتمی شاید کمی شاد با طبل کونگا آغاز می‌شود اما اندکی بعد کوبش باس درام تمام شادی را در هم می‌ریزد و شعرهم که آغاز می شود کمی اندوه با خود می‌آورد و متاسفانه کمی هم ناامیدی ، آنجا که می‌گوید " بگزار تا بمیرد این اشتیاق ناچیز ، بگزارتا بیافتد این برگزرد پاییز" !
آهنگ دوم هم اندکی با گِلِه و شکایت همراه است . آما آهنگ کوتاه است و نمی‌خواهد که این شکایت به درازا بیانجامد .
اما آهنگ سوم که یکی از آهنگ‌های مورد علاقه من دراین آلبوم می‌باشد به باور من بسیار زیبا است و کلام و موزیک بسیار هماهنگ هستند . راستش من خودم با  گروه‌های موسیقی ایرانی که سعی کردند شعر سنتی را با راک درهم آمیزند ،  میانه خوبی ندارم، زیرا یا شعر آنها به آهنگ نمی‌خورد، یا وزن شعربا ریتم آهنگ جور درنمی‌آید و مشکلاتی مانند این .
 اما اگر همه چیز با هم جور باشند ، گویا می‌شود شعرسنتی پارسی را در مایه راک هم اجرا کرد ! چیزی که در آهنگ "باز آی" دراین آلبوم روی می‌دهد. دراین آهنگ همه چیز با هم  هماهنگ هستند . موزیک و ریتم آهنگ و اجرای بسیار زیبای خواننده حرفی برای گفتن نمی‌گذارد ، جز اینکه روح خود را به دست نوازشگر این آهنگ سپرد !
اما این آهنگ برای من زود تمام می شود و اتفاقا همین زود تمام شدنِ آهنگ ،  حس حسرت را بجا می‌گذارد . حسرت کسی که رفته و شما می‌خواهی بازگردد . 
آهنگ "رویای نقاش" که نام آلبوم نیز هست ، آهنگی است که من را با خود به رویا می‌برد . 
آهنگ های دیگر آلبوم نیز به باور من هرکدام ویژگی خود را دارند ، آهنگ "شب" نیز یکی دیگراز شاهکارهای این آلبوم است . 
این آلبوم برای من یک آلبوم بسیارزیبا است و با شنیدن آن تنها می‌توانم پدید آورندگان آن را ستایش کنم و اینکه راک ایرانی با داشتن گروه هایی مانند هاوار و باقی گروه هایی که سبک خود را دارند و تکرارمکررات نمی‌کنند ، رو به پیشرفت است . 

این عکس را از صفحه فیس بوک گروه هاوار برداشتم
اما پس از شنیدن این آلبوم ، پرسشی برایم هست و آن اینکه چرا در بیشتر آهنگ‌ها ، حال اندوه و گله و شکایت هست ؟ پس امید را کجا بجوییم؟

به گروه "هاوار" برای این آلبوم ستودنی ، خسته نباشید می‌گویم و برایشان آرزوی کامیابی می‌کنم .

( اگربه صفحه فیس بوک "هاوار" سر بزنید چند نمونه از کارهایشان برای شنیدن هست)




۱۳۹۲ دی ۲۶, پنجشنبه

ٰعشق چیست؟

روزی داشتم با خانم جوانی که مجردهم بود گپ می‌زدم که از من پرسید، آیا تاکنون عاشق شده‌ام؟راستش پرسش ایشان برایم تازه بود، و تاکنون به این پرسش فکر نکرده بودم . کمی به گذشته و ارتباطاتی که داشتم فکر کردم، اما پاسخی برایش نیافتم ! دست آخرپاسخ من برای آن خانم " نمی‌دانم " بود ! من نمی دانم که عاشق بوده‌ام یا نه، برای اینکه هنوز تعریفی از عشق نیافته‌ام .  اگرکسی تعریفی یا تجربه‌ای از عشق دارد ، خواهش می‌کنم با من هم در میان بگذارد تا ببینم که این عشق برای هرکس چه تعریفی دارد.

۱۳۹۱ دی ۶, چهارشنبه

I LOVE WINE

من  در غربت آمریکا زندگی می‌کنم، اکنون ۶ ماه میشود.
یکی از دوستان اینترنتی! که تازه از ایران به آمریکا وارد شده، با من تماس گرفت و بعدش همدیگر را دیدیم و من سعی کردم که اگر کمکی از دستم بر‌میاد بهش‌ بکنم . چند باری رفتم دنبالش و با هم رفتیم و اندکی به کارش رسید. 
من فکر کردم که یک دوست جدید پیدا کردم . خب دوستی با یک نفر همزبان خودت خوب است به ویژه اینکه فرهنگ همدیگر را بهتر می‌فهمیم . اما پس از ۱۰ سال زندگی در غربت آلمان و بعدش غربت آمریکا و در راستای این مثل که «‌ خواهی نشوی رسوا، همرنگ جماعت شو » فکر کنم که من هم شاید همرنگ جماعت فرنگ شده‌ام . زیرا گاهی رفتار هموطنان عزیزم به ویژه این دوست تازه وارد را نمی‌فهمم . رک و راست با من حرف نمی‌زند، نمی‌فهمم که کی دارد تعارف می‌کند، و کی حرف راست را می‌زند!!
امروز هم کمی بی‌معرفتی ازش دیدم، اینکه برای کسی وقت می‌گذاری و به اصطلاح رفاقت می‌خوای بکنی ، اما طرف به‌ جای اینکه این رفتار تو را بفهمد و به حساب رفاقت بگذارد، سعی کند که فقط سود خودش را در نظر داشته باشد، کمی آدم را اذیت می‌کند. نه اینکه من منتظر سپاسگذاری باشم، اما خب دوستی باید دوطرفه باشد. بیرون از خانه مشغول خرید بودم که زنگ زد.


خلاصه، سرتون را درد نیارم، اندکی از این دوست جدیدم دلگیر شدم، اما بهش نگفتم . احساس خوبی با خودم نداشتم .  بعد از رسیدن به خانه ، یک شیشه شراب قرمز کالیفرنیا در خانه داشتم را باز کردم و با شام نوش جان کردم ! که خداوکیلی، شراب خوبی هم از آب در آمد، چون هنوز امتحانش نکرده‌ بودم .
  

بجای اینکه بشینم و به رفتار ایشان فکر کنم وتجزیه تحلیل کنم، همان دو گیلاس شراب قرمز کار خودش را کرد و اکنون فکرم از همه چیز آزاد است و دارم به روحشان دعا می‌کنم آنان که شراب را ساختند یا کشف کردند. در اینترنت می‌خواندم که اولین شراب کشف شده در همین اطراف شیراز خودمان بوده، و ما ایرانیان افتخار این را داشتیم که شراب را کشف کنیم، یعنی اولین مردمی باشیم که شراب ساخته‌ایم و نوشیده‌ایم . 
دستشان درد نکنه چه نوشیدنی خوبی پیدا کرده‌اند که حافظ ها و عمرخیام ها در تعریفش شعر‌ها سروده‌اند.

۱۳۹۱ آذر ۲۷, دوشنبه

حس در خانه بودن

اکنون که این پست را می‌نویسم، حدود ۶ ماه میشه که در آمریکا زندگی می‌کنم. امروز صبح جلوی درب خانه، خانم همسایه روبرویی ، بچه به بغل ، همراه با لبخندی ، از دور برایم دست تکان داد، یعنی همون سلام از راه دور، گرچه تا حالا نشده که با هم صحبتی کرده باشیم و آشنا شده باشیم، من اولش اصلا این خانم را نشناختم، بعد از اینکه وارد منزلش شد تازه فهمیدم که با هم همسایه هستیم . 
خلاصه اینکه این حرکت این خانم احساس خوبی در من ایجاد کرد! احساس اینکه اینجا در آمریکا غریبه نیستم، احساس کردم که اینجا خانه من است، گرچه هیچ چیزی جای وطن عزیزم ایران را نمی‌گیرد ، اما احساس کردم که در خانه هستم، شاید همان احساسی را که توی محله خودم در تهران داشتم. با همسایه‌ها چاق سلامتی می‌کردم. باری احساس آشنا بودن. احساس کردم به اینجا تعلق خاطر پیدا کرده‌ام . 

۱۳۹۱ شهریور ۱۴, سه‌شنبه

اندکی هم در باره یادگیری زبان انگلیسی در آمریکا

من در لاتاری گرین کارت آمریکا برنده شدم و پس از ۱۰ سال زندگی در آلمان ، دوباره مهاجرت کردم , این بار به آمریکا. و اکنون که این پست را می‌نویسم ، سه ماه می‌شود که به آمریکا آمده‌ام . من اواخر ماه می ۲۰۱۲ به آمریکا آمده‌ام.
من اندکی می‌خواهم تجربه خودم را در مورد یادگیری زبان خارجی بگویم، با توجه به اینکه من این پروسه یادگیری زبان را یک‌بار در آلمان گذراندم، و اکنون از تجربه آن دارم استفاده می‌کنم و دلم می‌خواهد که تجربه خودم را بیان کنم شاید برای کسی سودمند باشد.

 پس از ورودم به آمریکا، تا دیدم که یه جایی کلاس زبان هست، تندی رفتم و نام نویسی کردم. من تلویزیون زیاد تماشا می‌کنم و در نبودن آن، رادیو روشن است، خلاصه اینکه تا می‌توانم، کلمات و جملات انگلیسی به خورد گوش و مغزم می‌دهم. من ۱۰ سال در آلمان زندگی می‌کردم، و در این مدت انگلیسی گپ نمی‌زدم، اما همین تلوزیون و رادیو به من کمک کرد که در امتحان تعیین سطح، در سطح   Intermediate High  پذیرفته بشوم .
زبان یاد گرفتن، با یاد گرفتن دانش‌های دیگر مانند ریاضی و فیزیک خیلی فرق دارد. مثلا ما اندکی اصول گرامر را در کلاس زبان یاد می‌گیریم، اما مسئله خیلی مهمتر، صحبت کردن است و باز مهم‌تر از آن، اینست که شما خجالت را کنار بگذاری و دهان باز کنی و صحبت کنی . و فقط باید صحبت کرد، در مورد هر چیزی. من در آلمان هنگام صحبت کردن، خیلی مواظب بودم که اشتباه صحبت نکنم، و همین مسئله باعث می‌شد که زیاد صحبت نکنم، اما اینجا دیگه این اشتباه را نمی‌کنم، مثلا با هر کس که ببینم به قول خودمون آدم اجتماعی است شروع می‌کنم به گپ زدن . مثلا با خانم راننده اتوبوسی که هر روز باهاش کلاس زبان می‌روم، گپ می‌زنم و با هم آشنا شده‌ایم، که اسمش هم هست کارلی.
البته من این شانس را هم داشتم که با یک خانواده آمریکایی زندگی کنم، و خواهی نخواهی باید همیشه انگلیسی صحبت کنم که خودش باز یک تمرین هست.
راستی در مورد کلاس زبان . من بر این باور هستم که به ما در ایران ، اصول اولیه زبان انگلیسی مثل گرامر را ، خوب یاد داده‌اند، چه در مدرسه و چه در دانشگاه، فقط باید تمرین کنیم و هی گپ بزنیم و طرز هجی کردن کلمات به سبک آمریکایی را یاد بگیریم که آنهم فقط با شنیدن فراوان بدست می‌آید. که همانطور که گفتم تلویزیون و رادیو خیلی کمک می‌کند. در ابتدا اصلا نباید انتظار داشت که آنچه که میشنوید را بتوانید بفهمید، اصلا هیچ کوششی هم در این باره نکنید ! ابتدا فقط باید گوش به کلمات عادت کند. به اصطلاح گوش قوی بشود.
و باز نکته دیگر اینکه، انتظار نداشته باشید که مغزتان همانند همان ترم اول و دوم دانشگاه، به سرعت مطالب را یاد بگیرد. و یک وقت از دیر یادگیری سرخورده نشوید، چون این طبیعی هست که با بالارفتن سن، سرعت یادگیری هم پایین می‌‌آید، زیاد به خودتان فشار نیاورید!
و دیگر اینکه باید یک هم صحبت پیدا کرد. اگه آدم مجرد باشد و بتواند یک دوست (دختر یا پسر) که در آمریکا بزرگ شده پیدا کند که خوب است . اما خب، هم‌صحبتی از راه‌های دیگه هم هست، همین که مثلا آدم با هرکسی یه گپ کوچولو بزند، خوشبختانه آنچه که من تا حالا می‌بینم، برخلاف آلمان که من درش‌ بودم، آمریکاییها خوش‌مشرب‌تر هستند، مثلا صندوقدار آن فروشگاهی که من از آن خوار و بار می‌خرم، در حین حساب کردن یه گپی هم می‌زند، که همیشه هم سوال اول در این‌جور موارد این است که از شما می‌پرسند، خب، آمریکا بهت خوش می‌گذره یا نه؟ یا اینکه چقدر اینجا الآن جا افتادی؟ و از همین جا استارت گپ زدن شروع  می‌شود، و به باور من، اصلا مهم نیست که شما چی می‌خوای بهش‌بگویید، یعنی اینکه لازم نیست حالا سیستم سیاسی و استراتژیک آمریکا را حلاجی کنید . من مثلا خودم همیشه میگویم، به من خیلی خوش میگذره، چون از سرمای آلمان فرار کردم و اینجا آفتاب داره، و از این‌جور چیزها!! کمی هم از میوه و تره‌بار کالیفرنیا تعریف می‌کنم و گاهی هم از مشکلات ترافیک می‌گویم و تمام. یا اینکه همیشه این پرسش را می‌کنند که، از خریدتان راضی بودید یا نه، که من هم گاهی به شوخی می‌گویم همه جاش خوب بود، غیر از این پول دادن آخرش!!
من معمولا عصر‌ها میروم به قدم‌زنی، همین نزدیکای خانه‌ام یک سرای سالمندان پیدا کردم، و هر بار که از جلوش رد می‌شدم می‌دیدم که چند تا افراد مسن در حیات روی مبل و صندلی نشسته‌اند. یک روز رفتم توی حیاط و الکی از یه جایی شروع کردیم گپ زدن، فقط کافیست که بهشان سلام کنید! خودشان سر صحبت را باز می‌کنند!
با افراد مسن گپ زدن، برای ما تازه وارد ها خیلی خوب است و خیلی کمک کننده هست . برای اینکه آنها از تنهایی رنج می‌برند و خودشان دنبال یک هم‌صحبت هستند و از این کار شما استقبال می‌کند، و دوم اینکه آنها خیلی با حوصله هستند و با اینکه زبانِ انگلیسیِ شما خوب نیست اصلا حوصله‌شان سر نمیرود. و اگر بخواهید ، چند بار جمله را برایتان تکرار می‌کنند، و اما نکته مهم‌تر این‌که، از آنجایی که آنها دنیا دیده‌ هستند، در لا‌به‌لای گپ‌شان، راهنمایی هم می‌کنند که گاهی خیلی هم ارزش‌مند هست.
و نکته دیگر اینکه، در ابتدای ورود به کشور جدید، معمولا خارجی‌ها از کشورهای دیگر که همه تازه وارد هستند، زودتر با هم گرم می‌گیرند، برای اینکه نکات مشترک دارند، مانند، یادگیری زبان، مشکلات زندگی در کشور جدید، و از این دست. که این خود سوژه خوبی برای گپ زدن هست که اتوماتیک آدم وادار به گپ زدن میشود .
و نکته آخر که به ذهنم میرسد این است که، فرآیند یادگیری زبان خارجی، زمان‌بر هست، اصلا انتظار نداشته باشید که ۶ ماهه بتوانید مثل یک آمریکایی صحبت کنید. در ابتدا شما آنچه که میشنوید را در ذهنتان ترجمه می‌کنید و باز برای صحبت کردن به انگلیسی، ابتدا پارسی را در ذهنتان به انگلیسی ترجمه می‌کنید و بعدش کلمات و جمله را ادا می‌کنید، این جریان تا آنجایی تکرار می‌شود که مغز شما آکنده از کلمات و جملات انگلیسی شود، و بعد از این مرحله، شما دیگر برای صحبت کردن، احتیاج به فکر کردن و ترجمه اولیه در ذهن خود را ندارید، مفهوم هر جمله را بدون گذراندن مرحله ترجمه، درک می‌کنید، و باز برای پاسخ دادن، یا صحبت کردن هم، دیگر مغز ترجمه نمی‌کند و مفهوم را بازگو می‌کند. برای خود من در مورد زبان آلمانی، فکر کنم، بعد از ۳ یا ۴ سال به این مرحله رسیدم. خلاصه بعد از این مرحله هست که می‌شود گفت یک زبان خارجی را یاد گرفته‌اید.
همان‌گونه که می‌بینید، به اندازه افراد روی کره زمین، راهِ رسیدن به زبان انگلیسی هست!! فقط باید صحبت کرد، همین.     

۱۳۹۱ مرداد ۱, یکشنبه

خودت را به امواج زندگی بسپار

داشتم تلویزیون تماشا می‌کردم. یک گزارشی بود که یک موج سوار را نشان می‌داد که جان سالمی از آخرین موج‌ سواریش بدر برده بود، و موج سوار داشت تعریف می‌کرد که آن زمان با چه  موج‌های سهمگینی دست و پنجه داشت نرم می‌کرد.
ناگهان یاد زمانی افتادم که دانشجو بودم در نوشهر.
خانواده همخانه من به نوشهر آمده بودند و ما با هم دسته جمعی برای شنا به دریا رفته بودیم، یادم میاد که آن روز دریا موج‌های بلندی داشت و کمی که جلوتر توی دریا که می‌رفتی دیگه موج ها تو را با خودشان می‌بردند.



کسی دلش نمی‌آمد که جلو بیاید، اما نمی‌دانم چرا من خیلی از این دریای پر از موج خوشم آمده بود. توی دریا رفتم  و رفتم جلو و برای خودم داشتم شنا می‌کردم. دیگه آب از سرم گذشته بود، اما خودم را سپرده بودم به دریا و موج‌ های بلند آن. 
یادم میاد که خودم را کاملا به دست موج ها سپرده بودم، و کلی داشتم کیف می‌کردم، هنگامی که موج‌ها مرا با خودشان می‌بردند. امواج مرا به بالا و پایین می‌بردند و هی از این طرف به آن طرف می‌بردند و من تقلایی نمی‌کردم. احساس جالبی بود، شاید رهاشدن بتوانم بگویمش.
باری بعد از مدتی سر و صداهایی می‌شنیدم و به ساحل که نگاه انداختم، دیدم که گویی همه دارند مرا صدا می‌زنند که به ساحل بیایم. وقتی به ساحل رسیدم، پرسیدم که ، چه شده؟ اتفاقی افتاده؟  اما همه می‌گفتند که نگران من بودند که نکنه موج‌ها مرا با خود ببرند، در‌حالی که من داشتم برای خودم کیف می‌کردم!!
اکنون که ناگهان یاد آن زمان افتادم ( حدود ۲۰ سال پیش از نوشتن این پست!) به این دارم فکر می‌کنم که گاهی باید خود را به دست امواج داد.
دریای زندگی گاهی خیلی موج‌دار و توفانی می‌شود، شاید بهترین راه این باشد که خود را به دست موج ها بسپاری و باهاش کیف کنی تا ببینی کجا می‌بردت. شاید اگه هول بشی و هی دست و پا بزنی، نتیجه عکس بده.
خودت را به امواج بسپار. هر جا رسیدی بدان ساحل همان‌جاست.